مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش زده ام فالی و فریاد رسی می آید
ز اتش وادی امین نه منم خرم و بس موسی آنجا به امید قبسی می آید
هیچکس نیست که در کوی تو اش کاری نیست هر کس آنجا به طریق موسی می آید
کس ندانست که منزلکه معشوق کجاست این قدر هست که بانگ جرسی می آید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من ناله ای می شنوم کز قفسی می آید
دوست را گر سر پرسیدن که بیمار غم گو بران خونش که هنوزش نفسی می آید