آفرین مهیار تو می تونی
ما از اتاق رفته بودیم بیرون و وقتی اومدیم تو اتاق دیدیم گل گلی مون غ لط زده.
داریم می ریم د در
می خورمتا!
شعر پایین فال مهیار جون است که براش گرفتیم
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش زده ام فالی و فریاد رسی می آید
ز اتش وادی امین نه منم خرم و بس موسی آنجا به امید قبسی می آید
هیچکس نیست که در کوی تو اش کاری نیست هر کس آنجا به طریق موسی می آید
کس ندانست که منزلکه معشوق کجاست این قدر هست که بانگ جرسی می آید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من ناله ای می شنوم کز قفسی می آید
دوست را گر سر پرسیدن که بیمار غم گو بران خونش که هنوزش نفسی می آید
مهیار جونی تو هنوز باید بزرگ تر بشی تا بتونی گیلاس بخوری کوچولوی من
انگشت مکیدنش
مهیاری یادت است هفته ی پیش وقتی بابایی بغل ات کرده بودن خیلی خوشت اومده بود و حدود یک ساعت داشتی انگشت ات را می مکیدی و بعد اش هم خودت خودت را خا بوندی؟
تو الان هم وقتی گریه میکنی زود انگشت ات را می کنی توی دهنت و خودت را آروم می کنی .تو همیشه وقتی شیر می خوری زود پستان رادر می آری و انگشت ات را می کنی توی دهنت و فکر کنم تو انگشت ات را بیش تر از شیر دوست داری